.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۲9→
ارسلان این گلدون وشکونده؟اما آخه چرا؟از عصبانیت بیش ازحد؟!یعنی ارسلانم مثل من هروقت عصبی میشه،میزنه اولین چیزی که به دستش میادو میشکونه؟من هروقت خیلی عصبانی میشم این کارو می کنم پس حتماً ارسلانم الان خیلی عصبانیه!اونقدر عصبانی که به گلدون روی اپن خونه اشم رحم نمی کنه...همش تقصیراین دختره چلغوزه...واسه چی اومد ارسلان وعصبانی کرد؟!دختره دیوونه توهمی!
نگاهی به ارسلان انداختم...انگار هنوز متوجه حضور من نشده بود!
بهش نزدیک تر شدم ودقیقاً پشت سرش قرار گرفتم...قدم به زور تاشونه هاش می رسید...
بالحن نگران وآشفته ای صداش کردم:
- ارسلان...
باشنیدن صدام،به سمتم برگشت...خیره شدم توچشماش...غمِ تواَم باعصبانیت توچشمای قشنگش موج میزد...اخمی روی پیشونیش نقش بست...زیرلب گفت:برو بیرون...اینجانمون.
وخیلی سریع روش وازم برگردوند...از کنار شیشه خورده های روی زمین رد شدوبه سمت اتاقش رفت...
چند لحظه بعد،باجعبه سیگاروفندکی تو دستش ازاتاق خارج شد!
بی توجه به نگاه های خیره ومتعجب من به سمت در بالکن رفت...دروباز کردو وارد بالکن شد...
گنگ وگیج خیره شده بودم به پرده بالکن که با وزیدن باد به حرکت درمیومد...
سیگار؟ارسلان سیگار میکشه؟چون حالش بده؟چون عصبانیه؟چون اعصابش به هم ریخته اس؟اما آخه سیگار کشیدن که این مشکلات وحل نمیکنه...میکنه؟!
حتماحالش خیلی بده که به دود سیگار پناه برده... حال ارسلان خیلی بده...خیلی بد...ارسلانم مثل من دلش تنگه!
حال ارسلانم مثل منه...چشمای من هنوزم از گریه های چند دقیقه پیشم خیسه...یعنی چشمای ارسلانم الان خیس شده؟یعنی ارسلانم به اندازه من دلتنگه؟
بهم گفت برو...گفت اینجانمون...یعنی برم؟!برم وتنهاش بذارم؟آره؟!اگه من برم ارسلان چی میشه؟اون حالش خیلی بده... الان بیشتر ازهروقت دیگه ای به من احتیاج داره...بعدمن برم وتنهاش بذارم؟مگه مابهم قول نداده بودیم که دوتادوست واقعی باشیم؟مگه خوده ارسلان نگفت که توبدترین شرایطم دوستی ماپابرجاست؟رفتن رسم دوستی نیست...مگه این من نبودم که به ارسلان گفتم ماه تنهانیست؟مگه من همون ستاره ای نبودم که ادعامی کرد،ماه ومی فهمه؟چرا من بودم.من همون ستاره ای بودم که تنهایی ماه وانکار می کرد...من نمیذارم ماه تنهابمونه.من ارسلان وتنهانمیذارم... نمی تونم تنهاش بذارم.
باقدم های کوتاه وآروم به سمت در بالکن رفتم...وارد شدم...
نگاهم روی ارسلان ثابت موند...به نرده بالکن تیکه داده بود وپشتش به من بود.
به سمتش رفتم...درست کنار ارسلان،متوقف شدم وتیکه دادم به نرده.
نگاهم ودوختم به نگاه مشکیش...نگاه خیره اش روی یه نقطه نامعلوم ثابت بود.رد نگاهش وگرفتم ورسیدم به ماه...
ماه...ماه تنها...
نگاهی به ارسلان انداختم...انگار هنوز متوجه حضور من نشده بود!
بهش نزدیک تر شدم ودقیقاً پشت سرش قرار گرفتم...قدم به زور تاشونه هاش می رسید...
بالحن نگران وآشفته ای صداش کردم:
- ارسلان...
باشنیدن صدام،به سمتم برگشت...خیره شدم توچشماش...غمِ تواَم باعصبانیت توچشمای قشنگش موج میزد...اخمی روی پیشونیش نقش بست...زیرلب گفت:برو بیرون...اینجانمون.
وخیلی سریع روش وازم برگردوند...از کنار شیشه خورده های روی زمین رد شدوبه سمت اتاقش رفت...
چند لحظه بعد،باجعبه سیگاروفندکی تو دستش ازاتاق خارج شد!
بی توجه به نگاه های خیره ومتعجب من به سمت در بالکن رفت...دروباز کردو وارد بالکن شد...
گنگ وگیج خیره شده بودم به پرده بالکن که با وزیدن باد به حرکت درمیومد...
سیگار؟ارسلان سیگار میکشه؟چون حالش بده؟چون عصبانیه؟چون اعصابش به هم ریخته اس؟اما آخه سیگار کشیدن که این مشکلات وحل نمیکنه...میکنه؟!
حتماحالش خیلی بده که به دود سیگار پناه برده... حال ارسلان خیلی بده...خیلی بد...ارسلانم مثل من دلش تنگه!
حال ارسلانم مثل منه...چشمای من هنوزم از گریه های چند دقیقه پیشم خیسه...یعنی چشمای ارسلانم الان خیس شده؟یعنی ارسلانم به اندازه من دلتنگه؟
بهم گفت برو...گفت اینجانمون...یعنی برم؟!برم وتنهاش بذارم؟آره؟!اگه من برم ارسلان چی میشه؟اون حالش خیلی بده... الان بیشتر ازهروقت دیگه ای به من احتیاج داره...بعدمن برم وتنهاش بذارم؟مگه مابهم قول نداده بودیم که دوتادوست واقعی باشیم؟مگه خوده ارسلان نگفت که توبدترین شرایطم دوستی ماپابرجاست؟رفتن رسم دوستی نیست...مگه این من نبودم که به ارسلان گفتم ماه تنهانیست؟مگه من همون ستاره ای نبودم که ادعامی کرد،ماه ومی فهمه؟چرا من بودم.من همون ستاره ای بودم که تنهایی ماه وانکار می کرد...من نمیذارم ماه تنهابمونه.من ارسلان وتنهانمیذارم... نمی تونم تنهاش بذارم.
باقدم های کوتاه وآروم به سمت در بالکن رفتم...وارد شدم...
نگاهم روی ارسلان ثابت موند...به نرده بالکن تیکه داده بود وپشتش به من بود.
به سمتش رفتم...درست کنار ارسلان،متوقف شدم وتیکه دادم به نرده.
نگاهم ودوختم به نگاه مشکیش...نگاه خیره اش روی یه نقطه نامعلوم ثابت بود.رد نگاهش وگرفتم ورسیدم به ماه...
ماه...ماه تنها...
۱۷.۵k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.